پیرمرد به زنش گفت بیا یادی از گذشته های دور کنیم من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم پیرزن قبول کرد فردا پیرمرد به رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کردو گفت بابام نذاشت بیام
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
تاريخ : پنج شنبه 26 تير 1393
| 23:12 | نویسنده : بانوی پرتقالی |