خیلی خسته شدم . جدیدا احساس میکنم چشام خیلی ضعیف شده . سال پیش به خاطر سرگیجه ی کمی که داشتم به چشم پزشک مراجعه کردم . گفت چشمام هم کمی ضعیفه وهم کمی آستیگماته.گرفتن عینک رو واسم ضروری ندونست ودر واقع به انتخاب خودم گذاشت . منم از اونجایی که اصلاُ عینک بهم نمیاد تصمیم گرفتم نگیرمش .

اما از شما چه پنهون که چند وقتیه نوشته های تلویزیون رو هم نمیتونم بخونم درست , البته از دور.کمی سایه دار میبینمشون . باید حتماُ وقت دکتر بگیرم تا ببینم چی میگه . 

ایشالله همه ی شما دوستای گلم سرحال و شاد باشید و هیچ مشگلی تو زندگیتون نداشته باشید . البته میدونم حرفی که زدم تقریباُ غیر ممکنه . ولی اگه خوشبینانه نگاه کنیم میبینیم غیر ممکن غیر ممکنه یا بهتر میتونم بگم که فرض محال که محال نیست . 

امروز رفته بودم آرایشگاه .خیلی حالم گرفته شد از حرف و حدیثایی که پیش اومد . یه خانومی داشت ماجرای ربوده شدن پسر 7 ساله ی همسایه شون رو تعریف میکرد  . میگفت یک هفته ی پیش دزدیدنش ومادرش از اون روز از شدت ناراحتی رفته تو کما .  وقتی دور از جون خودمون , خودمو جای اون مادر گذاشتم انقد حالم بد شد که نگو و نپرس .خیلی سخته که یه مادر ندونه چی سر بچه ش اومده وکجاست . باور کنید همین الان که دارم این مطلب رو مینویسم دلم از غصه شون داره میلرزه . من یکی که دیگه جرات نمیکنم به پارسا اجازه بدم تنهایی حتی بره جلوی در حیاط وکوچه رو تماشا کنه _ چون این کارو گاهی می کنه_ . به هر حال , سرتونو درد نمیارم . فقط بهتره برای هممون عاقبت به خیری ارزو کنم .امین .


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالی عینکچشمدزدی پسر

تاريخ : پنج شنبه 2 مرداد 1393 | 6:15 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

همین الان این سیستم مزخرف وسط نوشتنام خاموش شد.یه لحظه چنان ماتم برد که گویی خواب میبینم.کلی از امروزم رو واستون نوشته بودم ولی این کامپیوتر هم میخواد حال گیری کنه انگاری.

واقعا دستم به تایپ اون همه نوشتم نمیره.واقعا حالمو گرفت این رفیق نارفیق...

 

خلاصه کنم ...

سرم پر از صداس .صدای ناجور گریه ی پارسای دوست داشتنیم.گریه ای بی امان و بی وقفه والبته بدون دلیل .دیشب بش قول داده بودم که فردا بعد از ظهر_که میشد امروز_ با خودم ببرمش بیرون.هم خرید شخصی داشتم وهم اومدن پسرم رو به فال نیک می گرفتم و در ضمن جستجوی یه کفش تازه واسه شاپسرم, میتونستیم یه هوایی هم تازه کنیم_بماند که تو این هوای الوده ی تهران اگه نمیریم خوبه_به هر حال ,سرتونو درد نمیارم.از خواب که بیدار شدیم ساعت 3 بعد از ظهر بود_اخه توی این ماه مبارک من و نانازم تا سحر بیدار میمونیم.وتا ساعت 2_3 بعداز ظهر هم تو خواب ناز هستیم_سریعا به پارسا صبحانه دادمو خودم طبق معمول هر روزم رفتم جلوی ایینه تا اماده شم.توی این فاصله جناب شوهر جون هم اومد خونه.طفلی اون قد عطش داشت که یه راس رفت سمت کولرو  گذاشتش رو زیاد بعد هم ولو شد رو تخت.خیلی تشنه شده بود.دوس داشتم باهامون می اومد بیرون ولی وقتی اینجوری دیدمش, باهاش این موضوع رو مطرح نکردم.بهتر بود میخابید تا کمی حالش جا می اومد.توی این فاصله از پارسا خواستم به اتاقش بریم تا من لباساشو عوض کنم.نمیدونم چرا یهویی شروع کرد به بهونه گیری .دلش هوای محل کار باباشو کرده بود در حالی که شوهریم برگشته بود خونه_ قبلا یه بار با هم رفته بودیم و به پارسا حسابی خوش گذشته بود_بیچاره شوهری از صدای شیون پارسا مثل چی از خواب پرید.یه آن هردومون هاج و واج موندیم .یه لحظه به پارسا وبعد به هم نگاه کردیم .هردو متفق القولیم که در برابر گریه های الکیش تره هم خرد نکنیم.البته اولش شوهر جونم تلاش کرد با بازی کردن ارومش کنه چون خودشم خیلی به خواب احتیاج داشت ولی وقتی دیدیم که فایده ای نداره در اتاقمونو بستیمو بی تفاوت_البته ظاهرا_هر کدوم مشغول کاری شدیم.ولی خداییش خیلی سعه ی صدر به خرج دادم که سرش داد نکشیدم چون گاهی این جور مواقع بد جوش میارم.اونم از رو نرفتو در به باد دادن سر ما تمام تلاششو به کار برد.دیگه لجم گرفته بود تصمیم گرفتم خودم تنهایی برم میدونستم که خیلی ناراحت میشه ولی خب کمی تنبیه هم لازمه دیگه.تا خواستم بش اعلام کنم این موضوع رو یه دفعه دلم سوخت.با خودم گفتم اخه مگه طفلی چن سالشه !گناه داره از دیشب تا حالا کلی ذوق داشت که میخایم بریم بیرون حالا اگه من برم بچه م خیلی غصه دار میشه.واسه همین با صدای بلند اعلام کردم که اصلاحالا که گریه کردی دیگه بیرون نمیریم ومشغول خوندن کتابم شدم.وای چشمتون روز بد نبینه چنان جیغ و ویله ای راه انداخت که نگو.طفلی شوهر جونم که همین جوری سیخ نشسته بود رو تخت وحسابی درمانده شده بود.به 5 دقیقه نرسید که صدا قطع شد.در اتاق باز شد وپارسا در حالیکه خندان بود اومد بین من وباباش نشست .شروع کرد به لوس بازی واسه جلب توجه.ما هم که ظاهرا بی خیال البته ظاهرا بی خیال...شوهری یه چشمکی به من زدو زود 2تایی ریختیم سرش  حالا قلقلک نده کی بده...

خلاصه که رفتیم 2 تایی بیرون اما خیلی دیر شده بود ومن تو راه مخ شو خوردم از بس که غر زدم.اخه میترسیدم دم افطار نتونم خودمو خونه برسونم.تنها راه این بود که گشتنامونو خلاصه کنم و به قدمامون سرعت بدم.5 دقیقه به افطار رسیدم خونه.افطار کردم وبعد ولو شدم رو کاناپه وبه روز پر سر و صدایی که داشتم فکر کردم .و باز هم خدا رو شکر کردم بابت داشتن عزیزانم که جونم واسشون در میره.


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: گریه پارساخرید

تاريخ : دو شنبه 30 تير 1393 | 3:41 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

چند هفته ی دیگه امتحان مهمی دارم.باید حسابی بخونم کتاب مورد نظرمو.ولی نمیدونم چرا وقت درس خوندن که میشه سایر کارا انقد واسم جذاب میشه.

دلم میخواد دراز بکشم و تلویزیون ببینم.برم اتاق پارسا جونم و باهاش لگو بازی کنم.بپرم اشپزخونه و یه دسر خوشمزه درست کنم.دست شوهر جونم و بگیرم و عشقی رو که بش دارم توصیف کنم و باهم واسه ی آینده ی مشترکمون کلی نقشه های باحال بریزیم .

نمیدونم واقعا چرا سر درس خوندن انقد سر به هوا میشم.که اگه اینجوری نبودم تا حالا یه خانوم وکیل لایق و کارکشته میشدم.

بیشتر اوقات بعد کلی وقت گذرانی به ساعت نگاه میکنم وا فسوس وقت از دست رفته رو میخورم.واقعا دیوونم مگه نه؟؟؟همین الان هم باور کن تو دلم ناراحتم .چرا که امروز باید حداقل 20 صفحه میخوندم.جالبه که بازم دارم وقت کشی میکنم .میتونستم به جای این که بیام وب, بشینم و درسمو بخونم.اما چه میشه کرد که حال و هوای نت ادمو پاگیر خودش میکنه.ولی خب بالاخره که چی؟؟هان ؟؟؟

برم.لعنت بر شیطون..

 

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: لعنت بر شیطونامتحانسر به هوا

تاريخ : یک شنبه 29 تير 1393 | 4:30 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

باید الان خواب میبودم ولی فکرم مشغولتر از اونیه که خوابم ببره.وقتی این آب کثیف از این چاه لعنتی میزنه بیرون اونقد کلافه میشم که نگو و نپرس.منظورم چاه اشپزخونه س گاهی با خودم میگم خدا کنه خیلی زود از این خونه بریم جای دیگه البته با شادی.از بس که چاهاش و لوله هاش اذیتمون میکنه.واقعا دارم خسته میشم.بدتر از اون اینه که این شوهر عزیزمم منو درک نمیکنه وهمراهیم نمیکنه.

تقریبا 2روزه پیش یا شایدم 3روز پیش موکت اشپز خونه رو شسته بود واصلا راضی نمیشد که امشبم بشوره.جالبه 5 دقیقه هم بیشتر طول نمیکشید این کار ولی خب تنبلیه دیگه.که متاسفانه مواقعی که نباید گریبان شوهری رو بگیره ,میگیره.درسته گذشت چیز خوبیه...ولی اخه چه قد ...وقتی مجبور میشم در واقع به خاطر ارامش خودم گاهی وظایف اون رو انجام بدم واقعا یه جورایی بدتر میشه حالم .اون قد بد که دلم میخاد تا مدتی باش لج کنم..تو فکرمه چند روز سحری بیدارش نکنم تا کمی گشنگی بکشه و البته از اون جایی که فوق العاده دل رحمم بعید میدونم این کارو انجام بدم.

 

عصبانیم از دست اون عصبانیم.گاهی حس میکنم چه قد دارم کوتاه میام در برابرش.ومتاسفانه اصلا شکرگذار نیست.

مثلا همین امشب به خاطر اون از افطاری یکی از عزیزانم گذشتم.ولی حداقل نکرد حالا که نرفتیم یه شب خوب و واسم رقم بزنه.

 

همین یک ساعت پیش خواستم برم مسواک بزنم که دیدم موکت جلوی حموم هم کمی خیسه.چاقو میزدی خونم در نمی اومد.نمیدونم این خونه ی قراضه چرا اینجوریه .خستم کرده به خدا.هر روز یه بازی ای در میاره.هر چی سیمان کف حموم میریزیم و لوله باز کن تو چاهش فایده ای نداره که نداره.

 

کمی اروم شدم باتون حرف زدم.دیگه صبح شد.میرم بخوابم.ممنون که نوشته هامو خوندی.

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: آبلوله کلافهخستهتنبل

تاريخ : جمعه 27 تير 1393 | 5:34 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

امشب فینال جام جهانی بود.همیشه عاشق فینال بازیهام.برد وباخت برای کسب برتری در جهان...واقعا جالبه..

نمیدونم شما دوس داشتید کدوم تیم ببره ولی من از اونجایی که از المانیها چندان خوشم نمیاد با اون موهای زرد زشتشون ,دلم میخواست تیم آرژانتین برنده ی بازی بشه ولی خب خداییش تیم المان قویتر وباهوشتره...حالا درسته ازشون بدم میاد _مخصوصا از اون صدر اعظم خپلشون_ولی جام مبارکشون باشه.حتما کلی تلاش کرده بودن دیگه...

 

ای خدا چی میشد فوتبال ایران هم یه روزی _البته نه چندان دور که به عمر بنده ی حقیر قد بده_به حدی برسه که توی این مرتبه برسیم...ولی بگما خداجونم فقط فوتبال نه ها....

توی تمام عرصه ها...

همگی بلند بگید امییییییییییییییییییییییین.

گفتی؟؟

 

حالا برو بخواب .اخه ساعت از 4 هم گذشته..ولی لالا بعد از نماز.


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: مو زردفوتبال

تاريخ : دو شنبه 23 تير 1393 | 4:4 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام سلام

خوبین؟خوشین؟نمیدونم قضیه چیه که من شدم جن و اینجا بسم الله!!ولی بالاخره اومدم.

راستش الانم چون خوابم نبرد اومدم. نه که نخوام بیاما...ولی خب هم سرم شلوغه وهم کمی بی انگیزه شدم ...چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میپرسی چرا؟؟چون تو مخاطب عزیزم انگار مدتی از وبم غافل شدی...از این که نظر بدی ...ومن رو ذوق زده کنی...

 

بی خیال.اومدم فقط یه سر بزنم و برم اخه ساعت از 5 صبح گذشته.الان موبایل شووهر جونم به صدا در میاد که اهای مرد خواب الو پاشو که دیر شد .منم برم پیراهنشو اتو کنم که به کلی این موضوع رو فراموش کرده بودم.

 

فعلا..................................


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: جنبسم الله

تاريخ : شنبه 21 تير 1393 | 5:4 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

دارم سالاد میخورم.برنامم همینه شبایی که مهمون داریم.البته با سس مخصوصی که خودم درست میکنم .ماست خوشمزه که کمی ترش باشه همراه با تخم گشنیز اسیاب شده وروغن زیتون ونمک.فلفل هم بهترش میکنه اما از اونجایی که غذای تند بم نمیسازه کنارش میذارم . به همراه کمی ابغوره یا ابلیمو.به به...

یکی از خواهرام وبرادرم همراه خانواده ی گلشون افطار مهمون ما بودن. سعی کردم خیلی تشریفاتی نکنم سفره ی افطارم و .اما قربون خدا برم که تو این ماه از زمین و اسمون برکت میاره واسمون.یه حلوا درست کردم عین قند و عسل.خیلی خوب از اب در اومد.سوپ رشته هم پیش غذام شدو ماکارونی غذای اصلیم.الهی فدای شوهر جونم بشم وقتی فهمید افطار ماکارونی گذاشتم اصلا استقبال نکرد ... نمیدونم چرا غذای به این لذیذی رو خیلی دوست نداره.بعدشم کلی غرولند که اخه چرا ماکارونی...؟اخه کی رو دیدی تو ماه رمضون این غذارو به مهمونش بده...؟ ولی به نظرم پشت حرفش منطق جایی نداشت.اخه اشکالی نداره ادم غذایی رو که میدونه ازش استقبال میشه رو درست کنه؟؟

هنوز 2تا مهمونی دادن دیگه م دارم.تو ماه رمضون افطاری دادن رو با تمام سختیش دوس دارم .خونه روح میگیره واقعا...یه حس معنوی ناب به ادم دست میده...

خیلی به شب های قدر نمونده.خدایا هوامونو داشته باش .کمکمون کن قدرت درک این شب هارو داشته باشیم...

امین...

 

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: ماکارونیشب قدر

تاريخ : یک شنبه 15 تير 1393 | 3:4 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

مخاطب عزیزم الان که دارم این پست رو میذارم خیلی افسردم نمیدونم چرا واسم کامنت نمیذارید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یا شاید هم میذارید ولی به دستم نمیرسه.خداییش کمی از ذوق افتادم واسه به روز رسانی پاتوق پرتقالیم میشه بی زحمت ما رو در یابید...؟؟؟؟؟؟

میشه؟؟؟؟؟گریهگریهاخمفریاد


موضوعات مرتبط: صفحه اصلیدست نوشته های بانوی پرتقالی

تاريخ : پنج شنبه 12 تير 1388 | 3:5 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

الان ساعت 2 بامداده. ومن در حال وقت گذرانی تا سحر. خودم اصلا اشتها ندارم واسه سحری خوردن. اما اقامون ازم قول گرفت واسش سحری درست کنم و حتما بیدارش کنم.پارسای گلمم خوابیده قربونش برم بعد از کلی گریه .طفلی هوس هلو کرده بود وما تو خونه این قلم جنس رو نداشتیم .حالا مگه تو مخش میتونیم جا بندازیم این موضوع رو!!!کله مونو خورد جو جو ی نازم .البته خوابشم میومد چون عصر اصلا نخوابید.کلی هم توی حیاط با دختر همسایمون بازی کرده بود.امروز حسابی کیف کردم از دوس پیدا کردنش. اخه همیشه طوری رفتار میکرد که بم اینطور القا شده بود که تو این زمینه _دم خور شدن با بچه هایی که غریبه اند_مهارت بالفعلی نداره ولی امروز احساس کردم زود قضاوت کردم.ناگفته نمونه که اغلب همسرم در این مورد به من انتقاد داره.

 

به هر حال منم ادمی ام با خصوصیات خاص خودم.سحری با سفارش پسر نازم عدس پلو درست کردم.خیلی دوست داره این غذارو.

 

امشب بعد افطار به همراه خانواده ی خواهر نازنینم رفتیم زیارت حضرت شاه عبدالعظیم.جاتون خالی کلی عشق کردیم.ایشالله قسمت شما هم بشه.خواهرم به زودی بار شیشه شو زمین میذاره.بچه ش یه دختر نازه خدا کنه مثل داداش سعیدش خوشگل  باشه.ولی مسلما هر جوری باشه من یکی که فداش میشم.طفلی ابجی جوونم تو این ماه اخر شده یه پا توپ قلقلی .خدا ایشالله همیشه واسش بخواد چون فوق العادس به خدا_البته ناگفته نمونه که تمام خانواده ام فوق العاده هستن_ اگه حمل بر خودستایی نباشه.

باید برم سالاد درست کنم.با عدس پلو میچسبه هر چند شوهر جوونم بیشتر ماست رو با این غذا ترجیح میده.

راستی دقت کردید چه قد مهمونی دادنا کم شده تو این دوره زمونه.یادمه قدیمترا شبهای معدودی رو تو خونه بودیم اکثر شبها دعوت به افطاری رفتن میشدیم.حالا تو این قحطی بازم دم خواهر شوهر جوونم گرم که خلاف جهت رود حرکت کردو ما رو فردا شب افطار دعوت کرد.اگه بدونید چه ذوقی کردم.هنوزم در حال ذوق مرگ شدنم والا. 

روزای گرم تابستونیتون خوش بگذره.فعلا...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: هلو مهمونیعدس پلوزیارت

تاريخ : پنج شنبه 12 تير 1393 | 2:18 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

نیم ساعت مونده تا وقت سحر. جاتون خالی یه لوبیا پلو ی بی نظیر پختم که بیا وببین.یه کاسه سالاد شیرازی و یه پارچ شربت سکنجبین.به به.خدا کنه وقتی  این مطلبو میخونی روزه ت روافطار کرده باشی.حرف زیاد دارم واسه گفتن.اما مجالی نمونده. دوس دارم سحر رو واسه شوهر عزیزم سنگ تموم بذارم .اخه طفلی صبح کله ی سحر از خونه میره بیرون و بعد از ظهر برمیگرده.واقعا تشنه میشه خب...گرسنگی که جای خود داره...

پسر گلمم که پا به پای من تا سحر بیداره البته خودم عادتش دادم اخه اگه طبق معمول بخواد بخوابه صبح هم زودتر بیدار میشه و نمیذاره مامان گلش بخوابه.

امروز روز دوم ماه رمضونه... هر جا که هستی امیدوارم حالت خوب باشه و دلت اسمونی.روزه هاتم قبول ...

 

واسه ما هم دعا کن


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: سحری لوبیا پلوسالاد شیرازیبه به عجب ترکیبی

تاريخ : دو شنبه 9 تير 1393 | 2:52 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

امروز روز شلوغ پلوغی داشتم .موبایلم رو برای 5 صبح کوک کردم اخه بایستی تا ساعت 6 حرکت میکردم و به مقصد مورد نظرم میرسیدم.امتحان مهمی داشتم.با چشمایی که از زور بی خوابی پف کرده بود اتاقمو مرتب کردم رفتم سمت ایینه بعد از 10 دقیقه که کارم تموم شد رفتم اتاق پارسا تا بیدارش کنم اخه اون هم باید میبردم.نمیشد که تنها بمونه.شوهر جونمم که باید سر کار میرفت. بعد از بدرقه ی شوهر جوونم و راس وریس کردن کارام را ه افتادم به همراه جوجوی نازم.بالاخره به مقصد رسیدم.با اندکی استرس امتحانمو عالی دادم.موقعی که داشتیم بر میگشتیم واقعا از شدت خستگی دل و رودم داشت میریخت تو دهنم.توی راه هم که پارسای عزیزم گیر داد واسم بستنی بگیر اونم بستنی عروسکی. حالا از این مغازه برو اون مغازه ... از بستنی عروسکی هم خبری نبود که نبود.دیگه با کلی خواهش وتمنا راضیش کردم که یه مدل دیگه بخریم.

وای وای ...وقتی به خونه زسیدیم هر دو شده بودیم کوره ی اتیش.یه راس رفتیم سمت حموم.هیچ چیزی این جور مواقع به اندازه ی یه حموم اب سرد نمیچسبه.

ناهارو چنان با اشتها خوردیم که انگاری از جزایر ماداگاسکار فرار کردیم.بعد از شستن ظرفا.تنها کاری که کردم زدن مسواک بود و کشیدن سیم تلفن برای داشتن یه خواب راحت.بعد از 3 ساعت با صدای شوهری هر 2 از خواب پریدیم. اول فک کردم اتفاق بدی افتاده ولی بعد از کمی دقت متوجه شدم همسریم در امتحانی که داده بود سربلند بیرون اومده ورتبه ی اول و به دست اورده اخه اون هم امتحان مشابه من رو داشت.البته ناگفته نمونه که در اون رقابت خاص من هم رتبه ی اول رو گرفتم.

کلی هر دومون به همراه کوچولومون پای کوبی کردیم وخستگی از تنمون بیرون رفت .یه چای دبش وباحال دم کردم وسه تایی به همراه کیک خوشمزه ای که خودم درست کرده بودم نوش جان کردیم.اگه دلتون نخاد. بازی پر از هیجان ایران وارزانتین ودیدیم و کلی هم خوشحال شدیم وهم دلمون سوخت از گلی که تو لحظات اخر جناب مسی بمون زد.امیدوارم تو بازی با بوسنی جبران کنیم و عود نشیم.ایشالله...

راستی شام هم آبدوخیار داشتیم.

جای همتون خالی...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: بیدار شدن منامتحان دادن منیه روز پر استرس

تاريخ : یک شنبه 1 تير 1393 | 2:44 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

امروز روز مهمی بود واسم.خدایا اجازه بده سالهای طولانی این حس رو داشته باشم.امروز تولد همسر عزیزم بود .

اقامون دوستت دارم.خجالتیلبخند

 

 

امروز روز تولد توست و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم

که تو خلق شده ای برای من تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی . . . 


موضوعات مرتبط: صفحه اصلیدست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: تولد اقامون

تاريخ : چهار شنبه 28 خرداد 1393 | 21:55 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

روی کاناپه مقابل تلویزیون نشستم و کانال ها رو بالا و پایین میکنم ،فکرم مشغول تر از اونیه که روی برنامه ای متمرکز بشم .اما

توجهم به سریالی که داره پخش میشه جلب میشه ،مرد عصبانیه .به زنش.تهمت میزنه ..تحقیر میکنه و فریاد میزنه .. ودرست در لحظه ای که خودش رو تو اوج قدرت میبینه از روی پله ها لیز میخوره و ... تمام ...

شاید بیشتر ما فکر کنیم که این اتفاقها خاص سریالها و فیلمهاست .. امانه باور کنیم که هرروز و هرروز در اطرافمون اتفاق می افتن ...

ادمهایی که درنهایت قدرت ،دیگران رو آزار میدن .. تحقیر میکنن .. سرزنش میکنن و با قیافه حق به جانب همه چیز رو به نفع خودشون میبینن ..

اما نه  غافلن .. غافل از قدرت خدایی که بالاتر اونهاست ....و عقوبتی که خیلی نزدیکه ..خیلی.

و ... من ...گاهی اوقات با خودم فکر می کنم که آخرت هم همین دنیاست .....

یادمون باشه تاوان شکستن دل ادمها خیلی سنگینه .. آنقدر سنگین که حتی منتظر قیامت و اخرت هم نمیمونه و تو همین دنیا گریبانمون رو میگیره ...

زودتر از انچه که فکرش رو بکنیم ......


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: آخرت

تاريخ : چهار شنبه 21 خرداد 1393 | 2:13 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام و صد تا سلام.انشاالله که سالم و سرحالین.نیستین؟ خوب چرا؟هر دردی یه درمونی داره.

الان دیگه واسه هر مرضی یک قرص یا شربت یا کپسول ساخته شده.

از درد انگشت وسط پای چپ گرفته تا درد نوک موی قسمت پشتی مو! می گی نه؟!

کافیه یه نگاه به کتابها ی پزشکی یا سایتهای درمانی بندازی.

اگه دور از جونت مریضی لاعلاجم که باشه حداقل مسکن میشه واسش پیدا کرد که کمتر درد بکشی ها!

دردت با اینا درمون نمیشه نه؟هیچ دوا و قرص و شربتی تا حالا واسش اختراع نشده؟ حتی واکسنشم ساخته نشده؟!

آهان! الان فهمیدم دردت چیه! همون مرض همه گیریه که همه گاهی گرفتارش میشن.

گاهی بیشتر گاهی کمتر اما بروبرگرد نداره!همون مرضی که هیچ نابغه ای تا حالا نتونسته واسش یک واکسن بسازه!

اسمش چیه ؟! چطور نمی دونی؟! تو که خودت هم گرفتارشی ...ناشناخته است؟!...

آره خوب ...اما من خودم واسش یک اسم گذاشتم!

بیماری " چرا من رو دوست نداری؟!"....اسمش رو پسندیدی؟!این همون مریضی درداور بی درمونیه که به هزار چهره ی مختلف خودش رو نشون می ده.

گاهی به شکل " چرا من رو کم دوست داری؟! "  گاهی به شکل  " چرا من رو اون قدری که لایقشم دوست نداری؟! "  یا به شکل " چرا من رو به اون شکلی که خودت دلت می خواد دوست داری نه اون شکلی که من دوست دارم ! " یا به شکل   " تو که اصلا" من رو دوست نداری! " یا به شکل  " تو من رو کمتر از اونی که من دوستت دارم دوست داری!  " یا...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: دوستم داری؟؟

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 21 خرداد 1393 | 1:55 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام سلام

من اومدم.والبته خیلی سر حال و خوشحال.

اخه امروز مهمونای عزیزی داشتم.گلایی که با دیدنشون پر میکشم به اسمون.نازنینایی که همیشه پشتم هستن.ومن به داشتنشون افتخار میکنم.خانواده ی رنگین کمونیم.مهمونای من مادر و پدر گلم همراه با خواهر های عزیزتر از جونم بودن.خدایا همشونو حفظ کن که با نفسهای اونها جون میگیرم و با لبخند شیرینشون سرشار از حس خوشبختی میشم.

امین.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

ای بابا چرا میای پایین؟؟

من داشتم شب بخیر میگفتم که برم لالا...

ولی حالا که تا اینجا اومدید.بذارید یه کم از امشب بگم واستون.

اگه دلتون نخواد شام پلو و قیمه بادمجون داشتیم.تعریف از خود نباشه(والبته به نقل از دیگران)غذام مثل همیشه بی نظیر بود.جای همتون خالی...

ولی این پارسای خوشملم که الهی من فداش شم اصلا خوب غذا نخورد و من که اینجور مواقع به شدت پریشون میشم و عصبی تمام تلاشمو کردم که جلوی مهمونای عزیزم خوشتنداری کنم...

 

حالا بگذریم ...

سرتونو درد نمیارم.فک کنم ادما باید گاهی واقعا خودشونو به اون راه بزنن.چون شنیدم اگه مغذی ترین غذارو هم به زور به بچه بدیم کار یه تیکه نون خالی که اون با میل میخوره رو نمیگیره...ولی خدا واقعا بهمون توان خوب بودن ومعقول بودن رو در برابر این فرشته های ناز بده...ایشالله

 

ماشین لباسشوییم شروع به اواز خوندن کرده.یعنی  داره میگه خانووم پرتقالی بیا که من کارم با لباساتون تموم شد.

خب  دیگه من برم رختارو پهن کنم.بعدش مسواک ولالا.

البته حتما میدونید که قبل مسواک باید از نخ دنون هم استفاده کرد...

مطمئنا منم همین کارو میکنم...

شبتون بخیر.

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: شام عالی وبدقلقی های پارسای عزیزم

تاريخ : سه شنبه 13 خرداد 1393 | 2:10 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

این روزها ... گاهی صد بار دست های پارسا را می گیرم و نگاه می کنم . به
ناخن هایش ، بند های انگشتانش و به پوستش نگاه میکنم و می بوسمشان ...

  انگار خدا را در مشت های کوچک پسرم پیدا کرده ام . به چشم های او بوسه می زنم .به لبانش چشم میدوزم
  با او بازی می کنم و در آغوشش می فشارمش .

 

 «آرام درگوشش میگویم  می دانی چرا خدا تو رو به من داد ؟

برای این که روزی هزار بار ازاو تشکر کنم ...»


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: شکر خدا

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 17:4 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

 

 

توبزرگ میشوی وبزرگتر.... ومن هرروز دلتنگ روزهای کودکی ات میشوم

روزهای نوزادی .روزهایی که به غیر از آغوش من ماْوایی نداشتی.

دلتنگ روزهایی هستم که به سرعت سپری شد.

خیلی زود گذشت.روزی که خدا یک فرشته را به من هدیه داد تا زین پس نگهدار او باشم.

امانتدار خدا هستم تا از تو پاسداری کنم.

ازتو وزیباییهایت.

 هرروز که میگذرد عشق من به تو صدچندان میشود

 

توبزرگ میشوی ومن هر روز که میگذرد در دریای عشق توکوچکتر میشوم....

و شاید همین روزها غرق شوم...........

 

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: تو بزرگ میشوی و

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 16:49 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

فرزندم ،نورچشمم،پاره تنم...
توآمدی با لبخند شیرینت،باگرمای دلپذیرت،بانگاه بی نظیرت.
چگونه برایت از شادیم بگویم؟ازشوق دیدارت...از لحظه تولدت...
توآمدی وبه زندگیمان رنگ تازه ای دادی...چونان رنگ گلهای بهشتی با عطری دلاویز وبه غایت مدهوش کننده...
عظمت پروردگار رادرظرایف وجوددوست داشتنی ات می جوییم وخداراباتمام ذرات وجودمان می ستاییم...
محمد پارسای عزیزم در 22 دی ماه 1389 چشمان قشنگش را به دنیاگشود وبر من نام مادر نهاد.....

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پارسا جونم میمیرم واست مامانی

تاريخ : شنبه 10 خرداد 1393 | 16:43 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

دیدین بعضی وقتها حسِ عجیبی به یه آهنگ پیدا می کنین؟ دوسش دارین؟ گیر میدین به همون تک آهنگ! از صبح که بیدار میشین تا آخرِ شب که لامپِ اتاقتون رو خاموش کنین ُ بخوابین، زیرِ لب می خونینش وبد جور دوسش دارین...انقد دوسش دارین که با تمام وجود به عشقتون تقدیمش میکنین...از همین حسا به این آهنگ توی وبم دارم!

 

و با همه ی وجودم به همسرم تقدیم میکنملبخندبوسهخجالتیچشمک

عزیزم خیییییییلی دوست دارملبخندقد یه دنیابوسهبوسهبوسه

 

 


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: اهنگ تقدیمی به همسرم

تاريخ : پنج شنبه 8 خرداد 1393 | 14:25 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

سلام دوستای خوبمبوسه

الان که دارم واستون مینویسم خیلی خیلی حالم بدهگریهاخه حواسم نبود تمام نوشته هامو پاک کردممتعجبگریهگریه.هر چی واسه این صفحه زحمت کشیده بودم توی یه لحظه ندونم کاریم از بین رفتفریاد.شووهر جونمم که خوابه و نمیشه فعلا ازش کمک گرفت.اخه خداییش همیشه میتونم روش حساب کنم واسه درست کردن خراب کاریامخجالتی

 

دوستای گل گلابم مجبورم فرض کنم که این صفحه رو تازه باز کردم تا یه ذره اعصابم اروم بگیرهمردد.چرا که چاره ای هم جز این ندارم.مردد.قول میدم با نوشته های مسحور کنندم بیام و همتونو حیرت زده کنمخندهولی خودمونیما عجب تمجیدی از خودم به عمل اوردم.ها ها ها...لبخندچشمکخنده

فعلا خداحافظی میکنم چون دارم  میمیرم واسه لالا.خنده

 

خوابای پرتقالی ببینیدچشمک


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: ندونم کاری های من

تاريخ : پنج شنبه 8 خرداد 1393 | 2:7 | نویسنده : بانوی پرتقالی |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • وب شیمی
  • وب سمفونی
  • وب قالب بلاگفا
  • وب رفتن