عزیزم!
 
می توانی خوشحال باشی، چون من دختر كم توقعی هستم. اگر می گویم باید تحصیلكرده باشی، فقط به خاطر این است كه بتوانی خیال كنی بیشتر از من می فهمی! اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است كه همه با دیدن ما بگویند"داماد سر است!" و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود!
 
اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات كامل داشته باشی، فقط به این خاطر است كه وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم!اگر از تو خانه می خواهم، به خاطر این است كه خود را در خانه ای به تو بسپارم كه تا آخر عمر در و دیوارآن، خاطره اش را برایم حفظ كنند و هرگوشه اش یادآور تو و آن شب باشد!
 
اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این است كه فرصتی به تو داده باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و چقدر منتظر شب عروسیمان بوده ای!اگر دوست دارم ویلای اختصاصی كنار دریا داشته باشی، فقط به خاطر این است كه از عشق بازی كنار دریا خوشم می آید... جلوی چشم همه هم كه نمی‌شود!
 
اگر می گویم هرسال برویم یك كشور را ببینیم، فقط به خاطر این است كه سالها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم كه آیا واقعا "به هركجا كه روی آسمان همین رنگ است"؟! اگر تو به من كمك نكنی تا جواب سوالاتم را پیدا كنم، پس چه كسی كمكم كند؟!اگر از تو توقع دیگری ندارم، به خاطر این است كه به تو ثابت كنم چقدر برایم عزیزی!
 
و بالاخره...
 
اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر این است كه به من ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری و عشقمان فارغ از رنگ و ریای مادیات است.

موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: نامه ی یک دختر

تاريخ : دو شنبه 15 ارديبهشت 1393 | 16:51 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

شاید آن روز که سهراب نوشت

 

تا شقایق هست زندگی باید کرد...

 

خبری از دل پر درد گل یاس نداشت

 

چه شقایق باشد چه گل پیچک و یاس؛

 

جای یک گل خالی است!!

 

تا نیاید مهدی(عج)

 

زندگی زیبا نیست!!!


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : دو شنبه 15 ارديبهشت 1393 | 4:44 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که :

 

* پدر تنها قهرمان بود.


* عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد.


* بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود.


* بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند.


* تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.


* تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود.


* و معنای خداحافـظ، تا فردا بود…!


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : دو شنبه 15 ارديبهشت 1393 | 4:42 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

دستانت را در برابرم مشت میکنی؛

 

و میگویی گل یا پوچ ؟

 

و من در دلـــم میگویم...

 

فقط دستانت..!!


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : دو شنبه 15 ارديبهشت 1393 | 4:40 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

آقـــا بیــا تا با ظهـــور چشمهایــت

 

این چشم های ما کمی تقوا بگیرد

 

پایین بیا خورشیــد پشت ابـر غیبت

 

تـا قبل از آن کــه کار مــا بالا بگیـرد


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : دو شنبه 15 ارديبهشت 1393 | 4:37 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

عشق واسه یه زن وقتی که از روی ناراحتی با دستای لطیفش

       روی سینه ستبر مردش می کوبد و مرد آرام بغلش میکند و دستاشو می بوسه

              و میگه : نزن گلم دستای خودت درد میگیره


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : یک شنبه 14 ارديبهشت 1393 | 7:33 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

من زنم…

بی هیچ آلایشی…

حتی بی هیچ آرایشی !

او خواست که من زن باشم …

که بدوش بکشم،بار تو را که مردی !

... و برویت نیاورم که از تو قویترم ...

آری من زنم...

او خواست که من زن باشم ...

همچنان به تو اعتماد خواهم کرد ...

عشق خواهم ورزید ...

به مردانگی ات خواهم بالید ...

با تمام وجود از تو دفاع خواهم کرد ...

پشتیبانت خواهم بود ... و تو ...

مرد بمان!

این راز را که من مرد ترم

به هیچ کس نخواهم گفت...


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : یک شنبه 14 ارديبهشت 1393 | 7:0 | نویسنده : بانوی پرتقالی |


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: حسین پناهی

تاريخ : شنبه 13 ارديبهشت 1393 | 3:1 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

فرزند عزیزم!

آنزمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی...صبور باش! و مرا درک کن

اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف میکنم...یا هنگامی که

نمی توانم لباسهایم را بپوشم...صبور باش و زمانی را بیاد بیاور

که همین کارها را به تو یاد می دادم.

اگر زمانی که صحبت میکنم حرفهایم تکراریست و کلمات را چندین

بار تکرار می کنم...صبور باش و حرفهایم را قطع نکن و به حرفهایم گوش فرا بده...

وقتی تو هنوز کوچک بودی گاه برای خواباندنت مجبور میشدم

بارها و بارها داستانی را برایت بخوانم....

وقتی نمی خواهم حمام کنم...نه مرا سرزنش کن و نه شرمنده...

زمانی را بیاد بیاور که با هزار و یک بهانه وادارت میکردم که حمام کنی

وقتی بی خبری ام را از پیشرفتها و دنیای امروز می بینی...

با لبخند تمسخر آمیز به من ننگر.

وقتی حافظه ام یاری نمی کند و کلمات را به خاطر نمی آورم....

به من فرصتی بده تا بیاد بیاورم...اگر نتوانستم عصبانی نشو...

برای من مهمترین چیز نه صحبت کردن که تنها با تو بودن و تو را برای شنیدن داشتن است.

وقتی نمی خواهم چیزی بخورم مرا وادار نکن...

من خوب میدانم که کی به غذا احتیاج دارم...

وقتی پاهای خسته ام اجازه ی راه رفتن به من نمی دهند...

دستهایت را به من بده همانگونه که من دستهایم را به تو دادم

آنزمان که اولین قدمهایت را بر می داشتی.

و زمانی که به تو میگویم که دیگر نمی خواهم زنده بمانم...و اینکه

می خواهم بمیرم...عصبانی نشو...روزی خواهی فهمید.

زمانی متوجه میشوی که علیرغم همه اشتباهاتم

همواره بهترین چیزها را برایت خواسته ام.

و همواره سعی کرده ام که بهترینها را برایت فراهم کنم.

از اینکه در کنارت هستم عصبانی و خسته و ناراحت نشو.

تو باید در کنارم باشی و مرا درک کنی...

مرا یاری کن همانگونه که من تو را یاری کرده ام آنزمان که زندگی را آغاز کردی.

یاریم کن تا قدم بر دارم...به من کمک کن تا با نیروی عشق و شکیبایی تو

این راه را به پایان ببرم.من با لبخند و با عشق بیکرانم جبران خواهم کرد

همان عشقی که همواره به تو داشته ام....

(فرزند دلبندم دوستت دارم)

 

 

 


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: فرزند دلبندم

تاريخ : شنبه 13 ارديبهشت 1393 | 2:57 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

کاش می دانستی!

فردا چه اندازه دیر است

                               برای زیستن!

و چه اندازه زود

                              برای مردن!

فردا همیشه واژه ایست پر فریب....

 


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : شنبه 13 ارديبهشت 1393 | 2:56 | نویسنده : بانوی پرتقالی |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • وب شیمی
  • وب سمفونی
  • وب قالب بلاگفا
  • وب رفتن