√ ایران ما زیباست . . .

جنگل طارم مسیر جنگل نوردی زنجان به رشت

موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: جنگل طارم

تاريخ : شنبه 6 ارديبهشت 1393 | 16:13 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

میگویند... به زنـان نباید بال و پر داد.....میپرد!
اما زنان فقط پرواز های عاشقانه را دوست دارند...!( بی دلیل نمیپرند)

میگویند... به زن نگویید دوستت دارم....خودش را میگیرد!!!
اما زنان (فقط)..دستان عشقشان را میگیرند و میگویند دوستشان دارند!

میگویند... نباید به زنــان توجــه زیاد کرد.. خودشان را گم میکنند.
اما زنان وقتی گم میشوند....که عشقشان.....بی توجهی کند.

موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: دوست داشتنپریدن توجه

تاريخ : شنبه 6 ارديبهشت 1393 | 16:11 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

اوج عشق ودوستی درایران باستان.
(نقش برجسته:پارسه)

موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : شنبه 6 ارديبهشت 1393 | 16:6 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

خــوشبختـــــی یعنـــــی :
تــــــــــو
عشقتــــــــــ
و
ثمـــــــره عشـقتـــــون

موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : شنبه 6 ارديبهشت 1393 | 16:5 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

خدا هم تنهاست!!!
هیچکس نفهمید که خدا هم تنهاییش را فریاد میکشد
(( قــــــل هـــوالله احـــــد ))
آن سوی همه ی دلـتنگی ها خـدایی هست
که داشتنش جبـران همه ی نداشتن هاست

موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: احدالله

تاريخ : شنبه 6 ارديبهشت 1393 | 16:3 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : شنبه 6 ارديبهشت 1393 | 16:2 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید: آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند. برخی"دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند. شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.

یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد: نه! آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: ببرعشق

تاريخ : شنبه 6 ارديبهشت 1393 | 15:55 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

                                                                  

نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ ها را می شمردم تا بیاید. سنگ می انداختم بهشان. می پریدند، دورتر می نشستند. کمی بعد دوباره برمی گشتند، جلوم رژه می رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخه گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می پژمرد.

طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ ها.

گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل برگ هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه ی پالتوم را دادم بالا، دست هام را کردم تو جیب هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

صدای تندِ قدم هاش و صِدای نَفَس نَفَس هاش هم.

برنگشتم به روش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می آمد. صدا پاشنه ی چکمه هاش را می شنیدم. می دوید صِدام می کرد.

آن طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ م بِش بود. کلید انداختَ م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله ای کوتاه ریخت تو گوش هام - تو جونم.

تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده ش هم داشت توو سرِ خودش می زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.

ترس خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.

مبهوت.

گیج.

مَنگ.

هاج و واج نِگاش کردم.

تو دستِ چپش بسته ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.

چهار و چهل و پنج دقیقه!

گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: قرارگلهاج وواج

تاريخ : شنبه 6 ارديبهشت 1393 | 15:51 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

 

ایا می دانید نظر گذاشتن باعث کوتاه شدن عمر شما نمی شود؟

 

ایا می دانید نظر گذاشتن فقط چند ثانیه طول می کشد؟

ایا می دانید نظر گذاشتن با عث ذوق مرگ شدن نویسنده می شود؟

اگر نمی دانید حالا بدانید و نظر دهید


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : شنبه 6 ارديبهشت 1393 | 15:34 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

عاشق شدن ساده است ٬آنقدر که همه انسان ها توان تجربه

کردن آن را دارند٬مهم عاشق ماندن است 

بی انتها.....بی زوال....... 

تا ابد.....بی منت......

 


موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسب‌ها: عشق

تاريخ : جمعه 5 ارديبهشت 1393 | 17:53 | نویسنده : بانوی پرتقالی |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • وب شیمی
  • وب سمفونی
  • وب قالب بلاگفا
  • وب رفتن