ناخن هایش ، بند های انگشتانش و به پوستش نگاه میکنم و می بوسمشان ...
انگار خدا را در مشت های کوچک پسرم پیدا کرده ام . به چشم های او بوسه می زنم .به لبانش چشم میدوزم
با او بازی می کنم و در آغوشش می فشارمش .
«آرام درگوشش میگویم می دانی چرا خدا تو رو به من داد ؟
برای این که روزی هزار بار ازاو تشکر کنم ...»
موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسبها: شکر خدا
مادر شدن ، عبوراز سخت ترین امتحان خداوند برای من بود.تواین مسیر گاهی ناشکری کردم وهر از گاه شکری.
خداوند ، کمکم کن که درادامه مسیر سربلند باشم.هم پیش تو وهم پیش زیباترین هدیه ای که به من بخشیدی.
موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
پیامبری و درختی و جوانی در جوار هم آرمیده بودند. پیامبر نامش آشنا بود، درخت نامش سرو ولی جوان نامی نداشت، او شهیدی گمنام بود.
پیرزنی دوان دوان به سمتشان آمد. سراسیمه خودش را روی مزار پیامبر انداخت، (بیآنکه او را بشناسد) و به زاری گفت: پسرم را از تو میخواهم، شفایش را.
و به شتاب، آبی روی سنگ شهید پاشید، (بی آنکه نامش را بداند) و به گریه گفت: پسرم را. و به چشم بر هم زدنی دستمالی بر درخت بست، (بی آنکه بداند چرا) و به التماس گفت: شفایش را.
پیرزن با همان شتابی که آمده بود، رفت. او میدانست که فرصت چقدر اندک است. پیرزن در جستجوی استجابت دعا میدوید.
پیرزن دور شد و پیامبر و درخت و شهید او را مینگریستند.
درخت به پیامبر گفت: چقدر بیقرار بود! دعایی کن، ای پیامبر، پسرش را و شفایش را. و پیامبر به شهید گفت: چقدر عاشق بود! دعایی کن، ای شهید، پسرش را و شفایش را.
و هر سه به خدا گفتند: چقدر مادر بود! اجابتی کن، ای خدا، دعایمان را و پسرش را و شفایش را.
فردای آن روز پیکر پیرزنی را بر روی دست میبردند،
مردم؛ با گامهایی شمرده، بیهیچ شتابی.
و آن سوتر، پسری آرام دستمالی را از دست درختی باز میکرد؛ سنگ قبر شهیدی را با گلاب می شست
و پسر اما نمیدانست چه کسی دستمال را بر دست درخت بسته است و نمیدانست که چرا سنگ شهید خیس است و نمیدانست این جای پنچ انگشتِ کیست که بر مزار پیامبر مانده است.
پسر رفت و هرگز ندانست که درخت و پیامبر و شهید برایش چه کردهاند.
پسر رفت و هرگز ندانست که مادرش برای شفایش تا کجاها دویده بود...

موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسبها: پیامبردرختشهید
با همین جمله البرت انیشتن که همه چیز باید تا حد امکان ساده باشد اما نه پیش پا افتاده ،برای سلامتی روح و جسمتان این توصیه ها راجدی بگیرید.
این توصیه ها را من خودم از مشاوره ای که بیشتر با اون مشورت می کنم گرفتم و در وبلاگ قرار دادم تا شما دو ستان نیز استفاده کنیید:
1-هروز بین 10 تا 30 دقیقه پیاده روی کنید و لبخند بر لب داشته زیرا که لبخند بهترین دارو ضد افسرده گی است
2-هر روز 10 دقیقه در سکوت بنشینید
3-شبها زود تر بخوابید و صبح که از خواب بیدار می شوید ای ن جمله را بگویید امروز هدفم این است که ......
4-هواره با عواملی چون، ذوق و شوق ،همدلی ،انرژی، امید ،زندگی کنید
5-اوقات بیشتری را با افراد بالای 70 سال و کمتر از 6 سال بگذرانید
6-سعی کنید در روز حداقل بر لب 3 نفر لبخندبنشانید
7-خانه ،ماشین،میزتان را همیشه تمیز نگه دارید تا انرژی مثبت وارد زندگی شما شود
8-توجه داشته باشید که زندگی مدرسه است و شما برای یادگیری اینجا هستید،مسایل بخشی از برنامه شما هستند که ظاهر می شوند و به ارامی کنار می رود مانند یک کلاس ریاضی که می ایید و می روید تنها چیزی که یاد می گیرید برای یک عمر باقی است
9-صبحانه را شاهانه ناهار را شاهزاده وار و شام را مانند دانشجویی میل کنید که پولی دیگر ندارد
10-زندگی عادلانه نیست ولی هنوز خوب است زندگی کوتاه تر از ان است که صرف نفرت از دیگران بشود.
11-شما مجبور نیستید در هر بحثی برنده باشید موافقت کنید با شما موافق نیستند
12-با گذشته خود صلح کنید کنید تا زمان حال را بهتر بگذرانید
13-زندگی خود را با دیگران مقایسه نکنید مطمین باشید از زندگی انان تصور درستی ندارید
14-امروز همان روز خاص است هیچ کس جز شما مسول شادی شما نیست
15-هرکس و هر چیز را ببخشید انچه دیگران از شما فکر می کنند به شما مریوط نمی شود
16-زمان تقریبا همه چیز را شفا می دهد به زمان فرصت دهید
17-هر موقعیتی چه خوب چه بد می گذرد
18-حسرت خوردن هدر دادن وقت است شما انچه را نیاز دارید در اختیار دارید
19-بهترین چیز ها هنوز در راهند
20-با پدر مادرتان در تماس باشید
به خاطر داشته باشید شما با ارزش تر از انید که تحت فشار روانی باشید،از زندگی لذت ببرید در نظر داشته باشید زندگی سر زمین شادی های کودکان نیست که بازی ها را زود انجام داده و بیرون روید.
موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسبها: زندگی بهتر
ای مرد!
مردانگی این نیست که
با دست های سنگین و بزرگت به روی زن سیلی بزنی،
مردانگی آنست که
با دست های بزرگ و سنگینت قلب کوچک یک زن را بدست آوری….
پسرك با ریسمانی باریك، پای فیل تنومندی را به شاخه درختی می بست كه حیوان در غیاب او فرار نكند. من از دور این صحنه را نظاره می كردم و ناخودآگاه، خندیدم . پسرك نیز كه زیر چشمی مرا نگاه می كرد به خنده افتاد و هر دو خندیدیم. سپس به او نزدیك شدم و گفتم:
"پسر جان این فیل می تواند چند برابر همه این درخت را با خود ببرد، تو چگونه انتظار داری با ریسمانی پای او را به شاخه نازكی بسته و او در جای خود بماند؟! " پسرك در حالیكه هم چنان می خندید گفت:
"بچه فیل ها وقتی به دنیا می آیند صاحبانشان پای آنها را با طناب محكمی به درختی كهنسال، می بندند و بچه فیل هرچه تلاش می كند نمی تواند حركت كند و پس از مدت كوتاهی دیگر مقاومتی نمی كند" من كه هنوز چیزی نفهمیده بودم با كنجكاوی زیادی گفتم:
"اما پسر جان، این فیل كه نوزاد نیست و علاوه بر آن، نه این شاخه درخت تنومند است و نه آن ریسمان طناب، محكم!" پسرك در حالیكه همچنان لبخندی برلب، داشت ادامه داد:
"آری، اما نكته این معما در این حقیقت است كه فیل ها پس از آن فكر می كنند هرگاه پایشان با چیزی بسته شد، امكان حركت نخواهند داشت، حتی با ریسمانی بر شاخه ای"
پسرك دوان دوان میرفت اما انگار پای مرا نیز بسته بود و احساس می كردم بر جای خود خشك شده ام ...!
موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسبها: فیل ودرخت
پا به پای كودكی هایم بیا
كفش هایت را به پاكن تابه تا
قاه قاه خنده ات را ساز كن
باز هم با خنده ات اعجاز كن
پا بكوب و لج كن و راضی مشو
با كسی جز عشق همبازی مشو
بچه های كوچه را هم كن خبر
عاقلی را یك شب از یادت ببر
خاله بازی كن به رسم كودكی
با همان چادر نماز پولكی
طعم چای و قوریِ گلدارمان
لحظه هایِ نابِ بی تكرارمان
مادری از جنس باران داشتیم
در كنارش خواب آسان داشتیم
یا پدر اسطوره ی دنیای ما
قهرمانِ باورِ زیبای ما
قصه های هر شب مادر بزرگ
ماجرای بزبز قندی و گ
غصه هرگز فرصت جولان نداشت
خنده های كودكی پایان نداشت
هركسی رنگ خودش، بی شیله بود
ثروت هربچه ، قدری تیله بود
ای شریكِ نان و گردو و پنیر!
همكلاسی ! باز دستم را بگیر
مثل تو دیگر كسی یكرنگ نیست
آن دل نازك برایم تنگ نیست؟؟؟
حال ما را از كسی پرسیده ای؟
مثل ما بال و پرت را چیده ای؟
حسرت پرواز داری در قفس؟
می كشی مشكل در این دنیا نفس؟
ساده گی هایت برایت تنگ نیست ؟
رنگِ بی رنگیت اسیر رنگ نیست؟
رنگِ دنیایت هنوزم آبی است؟
آسمان ِباورت مهتابی است؟
هر كجایی شعر باران را بخوان
ساده باش و باز هم كودك بمان
باز باران با ترانه ، گریه كن!
كودكی تو، كودكانه گریه كن!
ای رفیق روزهای گرم و سرد
سادگی هایم ، به سویم باز گرد
موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسبها: کودکی هامان
پسر کوچولو به مادربزرگش گفت: " چراهمه چیز ایراد داره… مدرسه، خانواده، دوستان و…؟! " مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید: کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
روغن چطور؟ نه! و حالا دو تا تخممرغ. نه مادربزرگ ! آرد چی؟ از آرد خوشت مییاد؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همهشون به هم میخوره.
بله عزیزم، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند اما وقتی به درستی با هم مخلوط بشن، یک کیک خوشمزه درست میشه. خداوند هم بههمین ترتیب عمل میکنه. خیلی از اوقات، تعجب میکنیم که چرا باید خداوند، بگذاره ما چنین دوران سختی رو بگذرونیم اما او میدونه که وقتی همه این سختی ها رو به درستی در کنار هم قرار بده، نتیجه همیشه خوبه. ما تنها باید به خداوند، اعتماد کنیم، در نهایت، همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوقالعاده میرسند.
موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسبها: داستان کوتاه