خلبانی که بعد از 4200 بار پرواز شهید شد

آمریکایی‌ها موقتی‌اند

 
سال55 که ابراهیم وارد هوانیروز شد، اعزام دانشجویان به آمریکا لغو شده بود و به‌جایش استادان آمریکایی را آوردند ایران برای آموزش خلبانان آینده کشور. روزی یکی از استادان آمریکایی یکی از دانشجویان ایرانی را تحقیر و به‌ او توهین می‌کند. ذات ابراهیم جوان که عادت به شنیدن و دیدن این‌چیزها ندارد نمی‌گذارد ساکت بنشیند؛ بلند می‌شود، یقیه استاد را می‌گیرد و می‌زند؛ با مشت می‌زند، طوری می‌زند که دندان طرف می‌شکند.
 
این کار از جانب یکی از 36 دانشجوی برگزیده‌ای انجام شده است که از بین 100 هزار نفر برای خلبانی انتخاب شده‌اند. همین است که خبر به فرمانده وقت هوانیروز می‌رسد. جرم‌ها زیاد است؛ کتک زدن استاد، اهانت به یک آمریکایی و شکستن دندان، هم زندان دارد و هم اخراج از دوره خلبانی.
 
ابراهیم که تحت هیچ شرایطی دروغ نمی‌گوید، تمام ماجرا را تعریف می‌کند. فرمانده می‌گوید «پس به شما توهین نکرده، به یکی از کارآموزها بوده، اگر به خود شما می‌گفت چکار می‌کردید!» ابراهیم می‌گوید «می‌کشتمش.» فرمانده دست می‌زند روی شانه‌اش و می‌گوید «ایران برای دفاع از خودش به چنین خلبانانی نیاز دارد.»
 
این برخورد قهر افسر آمریکایی را به‌دنبال دارد و در این سوی میدان روحیه دانشجویان را بالا می‌برد.
 
گفته‌هایش را که دنبال کنید می‌بینید که ابراهیم این استادان را موقت می‌داند. از دانش آن‌ها بهره می‌گیرد نه از خلق‌و‌خویشان، برای همین الگوپذیری‌اش از افسران آمریکایی خیلی کم است.
 
در حصار چادر بی‌بی بودیم
 
پایان دوره آموزشی ابراهیم مصادف است با روزهای انقلاب، با روزهای خروش یک ملت، برای تامین امنیت آسمان تهران در روزهای حضور مرشد و مرادش حضرت‌ امام(ره) یکسال به پادگان قلعه‌مرغی تهران مامور می‌شود. بعد غائله کردستان است که او را عازم غرب کشور می‌کند. شدت گرفتن آتش جنگ او را به جبهه‌های جنوب می‌کشاند. همان سال 1359 مورد اصابت گلوله دشمن قرار می‌گیرد و در کارون سقوط می‌کند؛ چالاکی و جوانی را مدد می‌گیرد و خود را به‌ کمک بومیان منطقه از مهلکه می‌رهاند تا باشد و روزهای دیگری را هم بر دشمن حرام کند. خودش تعریف می‌کرده «زمانی که هلی‌کوپتر را زدند من احساس کردم در دامن بی‌بی فاطمه‌ الزهرا(س) هستم و ایشان چادرش را جلوی گلوله‌ها گرفته بود.»
 
دستم درد نکنه، عجب زدم!
 
والفجر 8 عملیات سنگینی است و هوانیروز در شکل‌گیری آن نقش عمده‌ای دارد؛ چه در شناسایی‌ها چه در جابجایی(هلی‌برد) نیروها از ساحل خودی به ساحل دشمن در آن‌ طرف اروند و ...
 
با شروع عملیات کار بچه‌های خط‌ آتش می‌شود مقابله با تانک‌های عراق و اینجاست که حسابی گل می‌کارند. توی همین عملیات است که هلی‌کوپترهای ما برای اولین‌بار یک فروند هواپیمای دشمن را منهدم می‌کنند؛ در این تیم آتش ابراهیم فخرایی نقش عمده‌ای دارد.
 
هم‌پروازهایش می‌گویند: پسر پرسر و صدایی بود؛ پشت بی‌سیم هلی‌کوپتر می‌گفت «زدم، زدم خیلی خوب زدم، دستم درد نکنه، عجب زدم» با همین رفتارهاست که به دیگر خلبانان روحیه و لبخند هدیه می‌دهد.
 
از راه دور به من نمی‌چسبد
 
15 اسفند65 ساعت رسیده به 10:45 و وقت پریدن هلی‌کوپتر شماره 536 پایگاه دارخوین. در شلمچه و شرق بصره غوغایی است؛ نیروهای ایرانی و عراقی شمشیر را از رو بسته‌اند، بچه‌های ما می‌خواهند به هر قیمتی شده بصره را تصرف کنند و بعد قطعنامه را بپذیرند، عراقی‌ها هم دوسوم نیروهای خود را آورده‌اند که نگذارند چنین اتفاقی بیفتد.
 
در این عملیات هلی‌کوپترهای کبرا بیشترین پرواز را دارند. اکثرا یک عیبی هم دارند؛ یکی فقط راکت‌اندازش درست است، یکی فقط توپ‌اندازش و ... اما با این‌حال برای روحیه دادن به نیروهای خودی باز هم به عملیات می‌روند.
 
ابراهیم فخرایی زیاد به دشمن نزدیک می‌شود. بچه‌های تیم آتش و رسکیو می‌گفتند «نیاز نیست این قدر به دشمن نزدیک شوی» در خلبانی کبرا اصل بر این است که از فاصله 5 تا 3 کیلومتری به هدف شلیک شود اما سبک پروازی ابراهیم فخرایی نزدیک است به سبک شهید شیرودی؛ چرا که در کردستان هم‌پرواز بودند.
 
به دشمن بسیار نزدیک می‌شود تا بیشترین بهره را از حمله‌اش ببرد و شاید علت همین سبک پروازی اوست که وقتی مورد اصابت موشک دشمن قرار می‌گیرد در خاک عراق و میان نیروهای عراقی سقوط می‌کند؛ طوری که کسی جرئت و امکان نزدیک شدن به او و نجات دادنش را ندارد؛ حتی هلی‌کوپتر رسکیو.
 
بچه‌ها می‌گفتند «فخرایی! دلیل نداره اینقدر به دشمن نزدیک بشی».
 
می‌گفت «از راه دور به من نمی‌چسبه.».
 
خلبانی که 4200 بار شهید شد
 
شهادت برای برخی از ما لفظی است که از پدر و مادر یاد گرفته‌ایم. شاید هم از آموزش و پرورش؛ اما باید درون معرکه باشید تا آن را حس کنید. خلبانان همراه فخرایی معتقدند اگر کسی شرایط دشوار جنگ را حس کرده باشد می‌فهمد شهیدشدن یک خلبان اتفاقی نیست، به این معنی که یک خلبان هزاربار در معرض آن بوده تا بالاخره شهید شده است. عمر شهید فخرایی از بچه‌های تیم آتش پر است از این لحظات؛
 
سرهنگ خلبان محمدعلی سرباز این موضوع را خوب می‌داند. همین است که تاکید دارد «یکی باید برود در میدان نبرد و خمپاره بریزد روی سرش تا اگر یکی گفت «شش روز جبهه بودم» در جواب نگوید «همه‌اش شییییش روز!» از میان حرف‌های امثال اوست که می‌شود فهمید این شش روز 60 سال بوده؛ «پروازهای جنگی ما هر کدام 10دقیقه بود.
 
وقتی شش بار در روز اعزام می‌شد، روی‌ هم می‌شد یک ساعت اما نباید بگوییم روزی یک ساعت! چرا که در همین یک‌ ساعته خلبان هزار بار می‌مرد! ابراهیم فخرایی 700 ساعت از 1100 ساعت پروازش تقریباً عملیاتی است،
 
حالا خودتان این زمان را بر 10 دقیقه تقسیم کنید، ببینید چند بار مرده است. 700 را در 6 ضرب کنید؛ 4200 بار مردن کم است! آن‌هم برای آدمی که دانسته می‌رود! می‌داند موشک سام جلویش است، آواکس روی سرش است، توپ ضدهوایی و موشک‌انداز جلویش است، آرپی‌جی پیش رویش هست و باران گلوله. فخرایی خلبانی است که 4200 بار شهید شده است. یادش بخیر؛ کافی بود بگوید «سلام» و دلت را ببرد.»
 
رفتن حق من است
 
چه کسی بود که نداند ابی مشهدی دوست دارد وقتش را در پرواز بگذراند؛ او همچنان که عاشق زندگی است، عاشق پرواز هم هست. علی‌رغم خطرات بسیارش. آخرین‌ باری که از اصفهان به قصد دارخوین می‌پرد به‌ جای کس دیگریست. قرار است یکی از خلبانان تازه برگشته دوباره برود مأموریت.
 
خلبان به کمکش، غلام اشتری می‌گوید آماده باشد؛ همه چیز مهیاست برای رفتن دوباره که خبر می‌رسد این دستور سروصدای ابی مشهدی را در آورده که «چه وضعشه، من باید برم چرا خلبانی که تازه برگشته باید دوباره بره!»
 
در پریدن هلی‌کوپتر یک ساعت وقفه می‌افتد اما در نهایت کسی که به عنوان خلبان یکم، همراه اشتری آسمان اصفهان تا خوزستان را می‌پیماید ابی مشهدی است.
 
فخرایی می‌رود و چندی بعد خبرش برمی‌گردد؛ خبری که بوی ابراهیم را می‌دهد اما خودش را ندارد.
 
برای آسمان مرخصی گرفته بود
 
روز‌های اوج عملیات کربلای 5 است، در شلمچه. ظهر شانزدهم اسفند سرهنگ انصاری رو به ناصر، برادر از اهواز آمده ابی مشهدی می‌گوید: ابراهیم شهید شد! ناصر دیر رسیده است، یک روز دیر رسیده و حالا به‌جای برادر باید با خبرش به جانب عید 66 خانواده فخرایی برگردد اما مگر می‌شود گفت که وسیله پروازی‌شان کاملاً در آتش سوخته است!؟ حجم آتش دشمن در آن روز و روزهای بعدی چنان زیاد است که تیم جستجو نمی‌توانند پیکر او و غلام اشتری را از خط عراقی‌ها بازگردانند.
 
ابراهیم دیروز ساک بسته بوده و منتظر، که برادرش از غرب برسد و با هم بروند مشهد تا چند روز بعد در جشن تولد دختر هنوز متولدنشده ابراهیم حاضر باشند.
 
زیپ ساک که باز می‌شود برگه مرخصی به تاریخ 15/12/65 مچاله می‌شود؛ دل برادر را هری می‌ریزد اما ابراهیم آنقدر چالاک است که نگذارد در این لحظه شهادت به ذهن برادرش خطور کند. همین است که جستجوها شروع می‌شود؛ جستجوهایی به درازای 13 سال، جستجوهایی که تکه‌هایی سوخته از پیکر غلام اشتری را پیدا می‌کند اما از ابی مشهدی خبری نیست. پلاک ابراهیم باید حالاحالاها بماند زیر خاک تا کسی نشناسدش، تا مفقودالاثر شود و دور از چشم همه دوباره موتور جوانی‌اش را بردارد و همراه جواد، برادر شهیدش به گردش‌های گاه‌به‌گاه تابستانی برود.
 
شهید بابانظر در صفحه 391‌ کتاب خاطراتش به گوشه‌ای از رشادت ابراهیم اشاره کرده و می‌گوید: «از آن چند هلی‌کوپتری که به کمک ما آمدند یکی سماجت بیشتری داشت؛ می‌رفت روی سر عراقی‌ها و می‌آمد انگار به ما می‌گفت جلو بروید، خط‌شان شکسته... جلو بروید.»
 
پیراهن سیاه عزایش را خودش برایمان خرید
 
یک هفته از مفقود شدن ابراهیم و نتیجه نگرفتن جستجوها، گذشته که ناصر فخرایی به‌هم راه تنی چند از خلبانان عازم اصفهان می‌شود و از آنجا به اتفاق محمد سرباز می‌رود خانه حجّت. کلید ندارند. برای همین قسمتی از شیشه بالای در را می‌شکنند و کلید یدکی را ابراهیم برای چنین روزهایی گذاشته، برمی‌دارند؛ وارد خانه می‌شوند؛ همه چیز در تاریکی و سکوت فرو رفته و نشان از رفتن و خداحافظی می‌دهد که محمّد، رفیق ابراهیم کلید برق را می‌زند. «به محض روشن شدن خانه دو پیراهن مردانه سیاه روی صندلی‌ای کناره پنجره خودنمایی کرد، انگار توی خانه به‌ جز آن صندلی و آن دو پیراهن سیاه مردانه چیز دیگری نبود.
 
محمد خودش را در آغوش من و من خود را آغوش محمّد انداختم. حجّت پیراهن‌ها را برای ما خریده بود. انگار همه چیز را می‌دانست؛ می‌دانست که ما بعد از مرگش، دست و پایمان را گم می‌کنیم، غافل‌گیر می‌شویم و پیراهن‌های سیاه خود را در خانه جا می‌گذاریم. پیراهن‌ها را که پوشیدیم، درست اندازه ما بود.»‌
 
روی میز هم یک دفتر است که ابراهیم وصیت‌نامه‌اش را در آن نوشته.
 
من یک خلبان بسیجی‌ام
 
بعد از کربلای 4 که عملیات موفقی نیست، در قرارگاه خاتم جلسه‌ای با حضور نیروهای عملیاتی آن به مسئولیت سرلشکر رحیم‌ صفوی که در آن روزها قائم‌مقام سپاه پاسداران است و مسئول عملیات قرارگاه خاتم، برگزار می‌شود. گویا سرلشکر از عملکرد بچه‌ها راضی نیست... ابراهیم باز هم نمی‌تواند آرام بنشیند و دل‌گرفته از این نارضایتی می‌گوید «برادر رحیم، در منطقه عملیاتی فرقی بین ارتشی و سپاهی نیست، همه در حد توان انجام وظیفه می‌کنند» و در ادامه از تلاش و زحمت همه دفاع می‌کند؛ برادر رحیم که اسم و رسم گوینده را می‌جوید، ابی مشهدی می‌گوید «من یک خلبان بسیجی‌ام» برادر رحیم می‌گوید «نمی‌شود که هم خلبان باشی و هم بسیجی!»
 
جلسه که تمام می‌شود سرلشکر رحیم‌ صفوی می‌داند که این حرف‌ها مال خلبان ابراهیم فخرایی است. می‌گذرد تا در بحبوحه عملیات کربلای 5 ناصر فخرایی که داغدار نبودن برادرش هست، برادر رحیم‌ صفوی را توی منطقه می‌بیند؛ مشغول وضو گرفتن است.
 
قضیه صحبت حجّت با او را می‌داند. می‌ایستد کنار تانکر آب تا حضورش حس شود، به آهستگی سلام می‌کند و منتظر نگاه فرمانده می‌ماند. بغض راه گلویش را بسته و حتی نمی‌داند چه می‌خواهد بگوید اما می‌داند هرچه گفتنی است از ابراهیم است؛ «برادر، اون خلبان بسیجی دینش را به انقلاب و جنگ ادا کرد و به برادر شهیدش پیوست.»
 
اشک مجالش نمی‌دهد، فرمانده او را به آغوش می‌کشد، دلداری می‌دهد و می‌گوید: در همان جلسه که او را دیدم نور شهادت در چهره‌اش موج می‌زد. حرف‌های او در ان جلسه باعث قوت قلب و خوشحالی بود. من بسیجی بودن او را احساس کردم، مهرش به دلم نشست. انگار سال‌هاست می‌شناسمش. صدایش هنوز در گوشم است وقتی گفت من یک خلبان بسیجی‌ام. عجب! پس برادر شما بوده؛ خوش‌به‌حالت که چنین شفیعی در آن دنیا داری. دست ما را هم بگیر.
 
نگاهش به سمت ایران بود
 
جنگ تمام شده اما بی‌قراری‌ها و اشک‌ها سرِ باز ایستادن ندارند. پدر ابراهیم حالش خوب نیست، ناصرش رفته تهران تا از یکی از فرماندهان اسیر عراقی خبری بگیرد از ابراهیمش، از حجت‌الله‌اش؛ دیدار اتفاق نمی‌افتد اما افسر هم حرف تازه‌ای ندارد جز اینکه در بازجویی‌هایش گفته است «در تاریخ 15 اسفند به وقت ایران من در منطقه بودم. هلی‌کوپترهای ایران برای پشتیبانی نیروهای پیاده وارد منطقه شدند و بعد از گلوله‌باران آنجا رفتند اما یکی از هلی‌کوپترها از بقیه جدا شد و جلوتر آمد و آتش شدیدی بر سر نیروهای ما ریخت، خط پدافندی ما به‌هم ریخت و از آن عبور کرد و روی سر نیروهای ما قرار گرفت، ما هم از همه طرف به‌ سویش شلیک کردیم تا این که در نهایت یک موشک به او خورد و سقوط کرد. ما همچنان تیراندازی می‌کردیم که هلی‌کوپتر آتش گرفت. به‌ نظرم رسید یکی از خلبانان خودش را از میان آتش‌ها بیرون کشید می‌لنگید.
 
انگار مجروح شده بود ولی می‌توانست راه برود. روپا بود و دنبال درک موقعیت و وضعیت خود، به اطراف نگاه می‌کرد. انگار می‌خواست سمت جبهه ایران را پیدا کند که ما دوباره تیراندازی کردیم و او لابه‌لای شعله‌های آتش و دود دیگر دیده نشد. صحنه عجیبی بود با خودم فکر کردم خلبان شجاعی است بلکه بتوانیم اسیرش کنیم اما منطقه از همه طرف زیر آتش بود و کسی جرئت نزدیک شدن به لاشه هلی‌کوپتر را نداشت. بعد هم که هوا رو به تاریکی رفت و دیگر نفهمیدیم چه شد؛ چون به نظر ما همه‌ چیز تمام شده بود»
 
 
 
سال 78 از نیمه گذشته و حاج یوسف فخرایی دیگر نیست که از بچه‌های گروه تفحّص شلمچه و دارخوین خبر می‌رسد یک پلاک تازه پیدا شده، رویش نوشته ابراهیم فخرایی؛ بعد کسی که نیست می‌گوید رویش نوشته شهید ابراهیم فخرایی؛ نوشته خلبان شهید سرهنگ ابراهیم فخرایی.
 
*این مطلب در گفت‌وگو با تیمسار خلبان محمد انصاری(فرمانده وقت هوانیروز)، تیمسار خلبان محمود بابایی(فرمانده عملیات وقت هوانیروز)، تیمسار خلبان محمد قضات، تیمسار خلبان ابراهیم محمدزاده، سرهنگ خلبان محمد‌علی سرباز، سرهنگ خلبان منصور قادری و سرهنگ جانباز خلبان اسماعیل صحتی از همرزمان شهید ابراهیم فخرایی و سرهنگ پاسدار ناصر فخرایی برادر شهید تهیه شده است.

نظرات شما عزیزان:

جواد
ساعت16:27---29 اسفند 1392
ورود شما را به دنیای وب تبریک میگویم
اما بعد
اگر روزانه اندکی از زمان خود را که شاید کمتر از نیم دقیقه در روز به آنانکه گذشتند و گذاشتند فکر کنیم. شکل زیستنمان تغییر میکند


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط:

تاريخ : شنبه 24 اسفند 1392 | 22:56 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.