الان که دارم این مطلب و میذارم ساعت نزدیک به 2 بامداده.خیلی سر حالم هرچند که به شدت خوابم میاد.متاسفانه تو 2 روزه گذشته نشد از سفر خاطره انگیزمون به باغ پدر شوشو بگم .

واقعا سفر خوبی بود از رفتن با تاخیرمون که منو به شدت عصبی کرده بود تا چیدن میوه های خوشمزه و آبدار از درخت .الان عکسا دم دستم نیست تا واستون بذارم .ولی قول میدم در اسرع وقت این کار رو بکنم .خیلی خوبه که آدم یه جای دنج تو این دنیا واسه خودش داشته باشه, مثل پدر شوشویه عزیز من . اونقد به شهر و دیارش علاقه منده که نگو نپرس. خداییش تقریبا دست تنها به باغش رسیدگی میکنه, نه اینکه شوشوی گلم نخوادا ... نه,طفلی نمیتونه هم به خاطر مشغله ی زیادش و هم به خاطر مسافت زیاد و نداشتن وسیله ی شخصی . ولی ایشالله خدا سایه ی پدر شوشو رو از سرمون کم نکنه و بهش عمر با عزت بده . آمین ...

امشب حسابی کیف کردم وقتی جیگری خودم داشت نقاشی میکشید. قند توی دلم آب میشد واقعا .... چه قدر بچه ها زود بزرگ میشن بدون اینکه گذر زمان رو حس کنیم . یعنی ما هم داریم پیر میشیم ؟؟؟وای فکرشم عذاب آوره هر چند پیری نعمتیه که خداوند به همه ی بندگانش ارزانی نمیکنه ...البته بگما گوش شیطون کر من اصلا حس جوونیمو از دست ندادم . حالا کو تا پیری بابا, تازه اول چل چلیمونه .

ایشالله فردا میخوایم واسه پارسا کاپیشن بخریم . درسته هوا هنوز خیلی سرد نشده وحتی روزا خیلی هم داغه اما بعضی از فروشگاهها دست به کار شدن و زمستون و به یادمون آوردن.حالا تا فردا.

من  باید برم چون دیگه از شدت خستگی چشمام داره بسته میشه ...

 

فعلا ...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیزمستونکاپیشنپدر شوهرباغ

تاريخ : سه شنبه 8 مهر 1393 | 1:56 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 205 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • وب شیمی
  • وب سمفونی
  • وب قالب بلاگفا
  • وب رفتن