مرد از راه می رسه ناراحت و عبوس
مرد : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه : یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنه
زن اما "می فهمه”مرد دروغ میگه : راستشو بگو یه چیزیت هست
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر
مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم
شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
زن : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه
مرد اما باز هم "نمی فهمه” زن دروغ میگه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر
(زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره )
مرد خطاب به دوستش : الان راه می افتم!
و این داستان سال های سال ادامه داشت
و زن و مرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند
موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسبها: پاتوق پرتقالیزنمردخواستهتنهاییدلجوئی
چقــــدر زیبــــاست کســـی را دوسـ♥ــت بـداریــــم نـه برای نیـــــاز .. نـــه از روی اجبــــــار ... و نــــه از روی تنهـــایــــی ... فقـط بــــرای اینـکـــه ارزشــ♥ــش را دارد...!
موضوعات مرتبط: صفحه اصلی
برچسبها: پاتوق پرتقالیدوست داشتنارزشتنهایی